ولّد شگفت انگيز:
سه روز بود كه خواب خوش به چشمان ابوطالب نيامده بود. چه فكري بود كه اين چنين آشفته اش كرده بود؟ دايم ازين پهلو به آن پهلو مي غلتيد. يك باره برخاست و در بستر نشست. نگاهي به اطراف انداخت. ماه نور خود را به درون اتاق كشيده بود. چشم ابوطالب به بستر تا شده همسرش افتاد. آهي كشيد و دوباره سر بر بالش گذاشت. امّا دريغ از ساعتي خواب آرام!. به پهلو غلتيد و نگاهش را در زير نور مهتاب به بستر فاطمه دوخت.
پانزده روز بود كه درد كشيدن هايش را ديده و ناله هايش را شنيده بود. انگار از ميان لايه هاي تا شده بستر، هنوز صداي آه گفتن هاي همسرش را مي شنيد. خانه بدون فاطمه برايش لطفي نداشت و سوت و كور بود. فكرش را جمع كرد و سه روز پيش را به ياد آورد. آخرين خداحافظي اش!... چقدر زيبا بود.
در آهنگ صدايش رگه لطيفي از اجازه گرفتن نهفته بود: ... ابوطالب! مي روم مسجد.
به عادت هميشگي چادر به سر كرده و راه كعبه در پيش گرفته بود. رفته بود و ديگر برنگشته بود. فقط همين ها به ذهن ابوطالب رسيد. امّا چه پيش آمده بود كه ...
به خانه برگرد كميل!.
شب بود كه به ياد حرفهاي تو افتادم. تنهاي تنها به ستارگان چشم دوخته بودم. آسمان ستاره باران بود. ستارهها در چشمهي مهتابِ شب، شنا ميكردند.
صدايي شنيدم. خود را پشت در رساندم. تو را ديدم. دست مهربانت راه كه گهواره لالهها بود، دراز كردي. دستت را فشردم. گرمي قلب مهربانت را با دست هايم چشيدم. بعد دستم را گرفتي و در دل تاريك شب مرا با خود بردي...
گفتم: كجا ميرويم؟!.
خاموش بودي و ميرفتي. از كوچههاي گذشتيم. از ميان درختان گذشتيم. باغهاي نخل را پشت سر گذاشتيم. در برابر ما يك دشت وسيع و بيابان بي پايان بود. شب بود و ستاره بود. نسيم بود و عطر گلهاي وحشي. تو ايستادي و به لالهها نگاه كردي، و من ايستادم و تو را نگاه ميكردم. نه تو چيزي گفتي و نه من پرسيدم. آسمان را در يك نگاه از قاب چشمانت عبور دادي و نگاهي به دشت زيباي شب انداختي. انگار آسمان با تو حرف ميزد. با هم به آهنگ زنجرهها گوش داديم. ايستادي و نفس عميقي از دل كشيدي. دانستم از چيزي رنج ميبري؛ امّا چيزي نگفتي.
با انگشت به سينهي من اشاره كردي و گفتي: اين دلها مثل ظرفها هستند. آن چه را به تو ميگويم در جام دلت نگه دار. مردم سه دسته اند: دانشمند خداشناس، دانش جوي راه نجات و پشههاي دم باد. آن ها كه با هر نسيمي به سويي كشيده ميشوند و پيرو هر ندايي هستند، از چراغ دانش، روشنايي نگرفتهاند و ...
تو از رازي با من سخن ميگفتي. شبنم گل برگهاي نفست، بر دلم مينشست و باغچهي دلم را پر طراوت ميكرد.
دوباره به راه افتادي. آهسته قدم ميزدي؛ انگار نميخواستي جايي برويم. آمده بوديم كه همان جا باشيم. ميخواستي چيزي بگويي. در اين جا علوم فراواني است.
به سينه ات نگاه كردم، دريايي ديدم. در آن دريا هزاران صدف، دهان باز كرده بود و مرواريدهاي خود را نشان ميداد.
-اي كاش كساني را پيدا ميكردم كه بتوانند اين دانشها را ياد بگيرند!. بعد آهي كشيدي و گفتي: ولي مگر چند نفرند و كجا هستند؟!.
تعدادشان اندك است؛ امّا ارزش آن ها بسيار.
آن ها كساني هستند كه علم و دانش را به امانت ميسپارند و بذر دانش را در دل ديگران ميكارند. آه! آه! چه قدر دوست دارم ببينمشان!.
بعد رو كردي به من و گفتي: حالا اگر ميخواهي، به خانه برگرد كميل!.(1)
تو هم چنان ايستاده بودي و آسمان زيباي شب را تماشا ميكردي.(2)
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها:
امروز دوشنبه 6 آبان 1392,